سفارش تبلیغ
صبا ویژن


:هر سحر منتظر یار نباشم چه کنم؟

من اگر اینهمه بیدار نباشم چه کنم؟

گریه بر درد فراق تو نکردن سخت است خونجگر از غمت ای یار نباشم چه کنم؟

عده ای بر سر آنند اسیرت نشوندمن بر آنم که گرفتار نباشم چه کنم؟

تو چه کردی که من از خواب و خوراک افتادم؟راستی ، اینهمه بیمار نباشم چه کنم؟

چهارده بار خدا عاشق تو شد من اگرعاشق روی تو یکبار نباشم چه کنم؟

ابرویت تیغ مصری است که جان میطلبدبه طلبکار بدهکار نباشم چه کنم؟

خواستم نام مرا هم بنویسند_همین سر بازار خریدار نباشم چه کنم؟

من اگر مثل تو هر صبح و غروبی آقافکر بین در و دیوار نباشم چه کنم؟



 






تاریخ : دوشنبه 93/4/16 | 6:2 عصر | نویسنده : جواد علی نژاد | نظرات ()

   جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :

 

ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟؟؟

 

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود،

 

مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی،

 

طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:مردیکه عوضی،

مگه خودت ناموس نداری..… خجالت نمی کشی؟؟!

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد،

 

همانطور موأدبانه و متین ادامه داد:خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی

 

شین،دیدم همه بازار دارن بدون اجازه به خانومتون نگاه میکنن و لذت می برن،من گفتم حداقل از شما

 

اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم…حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم!مرد خشکش زد

 

…همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی خانومش رو برانداز کرد

 

 






تاریخ : دوشنبه 93/4/16 | 5:59 عصر | نویسنده : جواد علی نژاد | نظرات ()

 

شهیدچمران: آنانکه به من بدی کردند مرا هوشیارکردند...


آنانکه از من انتقادکردند به من راه ورسم زندگی آموختند...


آنانکه به من بی اعتنائی کردند به من صبرو تحمل آموختند...


آنانکه به من خوبی کردند به من مهرو وفا آموختند...


پس خدایا!


به همه آنانکه باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند ،


خیر و نیکی دردنیا و آخرت عطاکن...

 

 






تاریخ : دوشنبه 93/4/16 | 5:52 عصر | نویسنده : جواد علی نژاد | نظرات ()



خانوووووووم….شــماره بدم؟

خانوم خوشــــــگله برسونمت؟

خوشــــگله کجا؟اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت. شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می گفت انگار!!!

خدایا کمکم کن…چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساندوارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم شده بودبا خود گفت:

مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!!

فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ا

ما اینطور نبود!یک لحظه به خود آمددید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته!



 






تاریخ : دوشنبه 93/4/16 | 4:40 عصر | نویسنده : جواد علی نژاد | نظرات ()
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.